همسایه من
شاید مرا دیگر نشناسی،مرا به یاد نیاوری،امامن
تو را خوب می شناسم ،ما همسایه شما بودیم
وشما همسایه ی ما وهمه ی مان
همسایه ی خدا!یاد م می آید گاهی وقت ها می رفتی وزیر بال فرشته ها قایم میشدی.ومن همه ی آسمان را دنبالت می گشتم،تو میخندیدی و من پشت خنده هاپیدایت میکردم
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی ،توی دستت همیشه قاچی از
خورشید بود
نور از لای انگشت های شیطنت میکردیم ومی رفتیم سراغ شیطان
تو گل بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد،اما زورش به ما نمیرسید
فقط میگفت:همین که پایتان به زمین برسد .میدانم چطور از راه به درتان کنم
ستاره به ستارهمی پریدی وصبح که میشد در آغوش نور به خواب می رفتی
اما همیشه خواب زمین را میدیدی،آرزویی ،رویا های تو را قلقلک میداد
دلت میخواست به دنیا بیایی وهمیشه به خدا میگفتی
و آن قدر گفتی وگفتی ،تاخدا به دنیایت آورد
من هم همین کار را کردم ،بچه های دیگر هم
ما به دنیا آمدیم وهمه چیز تمام شد
تو اسم مرا از یاد بردی ومن اسم تو را،ما دیگر
نه همسایه ی هم بودیم نه همسایه ی خدا
ما گم شدیم وخدا را هم گم کردیم دوست من ،هم بازی بهشتی ام
:نمی دانم چقدر دلم برایت تنگ شده ،هنوزآخرین جمله خدا تو گوشم زنگ میزند
.از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است،اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کردیم
دوشنبه 13 فروردین 1391 - 5:12:56 PM